یه آدمِ غریبه
از غم و غصه لبریز
می گرده تو کوچه ها
توی شبای پاییز
دستاش تو جیب پالتو
چشمش به نور چراغ
گلایه ای رو لبش
رد میشه از کوچه باغ
انگاری لونه کرده
توی گلوش بغض و آه
دوخته شده نگاش به
نیمه ی تاریک ماه
از همه آدمای شهر
طفلی دلش خیلی پره
از سر هر خیابونی
رد میشه، غصه می خوره
حرفای توی دلشو
تو گوش باغچه ها میگه
دلش میخواد یه روز بره
از اینجا یه جای دیگه
زیر کلاه پالتو
می خونه از گذشته
از کسی که یه روزی
رفته و برنگشته
می خونه از همون که
قول داده بود بمونه
قصه ی خوشبختی رو
برای اون بخونه
کاشکی می شد جدایی
نصیب مردم نشه
تو آسمون قلبا
ستاره ای گم نشه
از همه آدمای شهر
طفلی دلش خیلی پره
از سر هر خیابونی
رد میشه، غصه می خوره
حرفای توی دلشو
تو گوش باغچه ها میگه
دلش میخواد یه روز بره
از اینجا یه جای دیگه